قصه عشق


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



(..')/♥ ♥('..) .\♥/. = .\█/. _| |_ ♥ _| |_ ________________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ _________________ _______@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ ______@@@@@@@@@@ _________@@@@@@ _________________________ __@@@@_____-_____@@@@ ___@@@@_________@@@@ ____@@@@_______@@@@ _____@@@@_____@@@@ ______@@@@___@@@@ _______@@@@__@@@@ ________@@@@@@@@ _________@@@@@@@ __________@@@@@@ ___________@@@@@ ____________@@@@ ______________________ _____@@@@@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست

به نظر شما عشق اول بهترین عشقه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشق همیشه تنها سالارو آدرس hamedsalar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

با تشکر:عاشق همیشه تنها سالار







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 464
بازدید کل : 22063
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



آهنگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 124
:: کل نظرات : 80

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 22
:: باردید دیروز : 9
:: بازدید هفته : 22
:: بازدید ماه : 464
:: بازدید سال : 1033
:: بازدید کلی : 22063

RSS

Powered By
loxblog.Com

قواعد زندگی آسونه -عاشق نشو تا بتونی زندگی کنی-09215805586

قصه عشق
پنج شنبه 5 خرداد 1390 ساعت 15:59 | بازدید : 255 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

 

امتحانات معرفی داشت شروع میشد. من با با توجه به اینکه سالهای قبل دو سال جهشی خونده بودم امسال سال ششم دبیرستان بودم وباید برای شرکت در امتحانات نهایی در امتحان معرفی قبول میشدم.

البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجرای پریروز ودیروز مخم بهم ریخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت میتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنین برسونم .

البته اگر اینطور هم نبود فرقی نمی کرد ،چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم.

بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون.ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم .واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم .وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم.

بعد فرهنگ رودیم(مهرپرور) ما با هم تو سریال بچه ها بچه ها کار میکردیم.

خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا” هم اون عجله داشت هم من.

بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند.

نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا” حواسم نبود که بد جایی ایستادم.ضربه ای به شیشه ماشین ،من را به خودم آورد یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد. شیشه رو پایین دادم وگفت گواهینامه.

منم که گواهی نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر.

طرف سروان بود سینه ام را صاف کردم و گفتم جناب سرهنگ راستش گواهینامه ام همراهم نیست.الان هم عجله دارم باید هرچه زودتر خودمون رو برای ضبط برنامه به رادیو برسونیم.همکار بازیگرمون دانش آموز این مدرسه است و من اومدم دنبالش.

بعد کارت شناسایی رادیو تلویزیون رو در آوردم وبهش نشون دادم.

با دیدن کارت دست وپاش شل شد.گفت آخه بد جایی واسادین.بعد گفت پس حداقل یه ذره بگیرید بغل تر ، بعد هم کارتم رو پس دادو یه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشین های دیگه.

عجب تیزابی بود این کارت شناسایی ما ، رو ژنرال میگذاشتی آب میشد. چه برسه به یه جوجه سروان .

چند دقیقه ای طول کشید تا نازنین رو دیدم که داره خودش رو از لای هم مدرسه ای هاش به بیرون مدرسه میکشه . یه بوق زدم .دستی تکون داد و به طرف ماشین اومد و سو ار شد.

گفت سریع تر برو تا کسی مارو ندیده .

نازنین سال دوم نطام جدید بود. رشته علوم تجربی .

ماشین رو روشن کردم وحرکت کردم. وقتی به محل نسبتا” خلوتی رسیدیم نازی ناگهان دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسید.

من که آن لحظه منتظر چنین کاری نبودم .نزدیک بود یه راست برم تو سطل بزرگ زباله ای که کنار خیابون بود.اما ماشین رو به سرعت کنترل کردم و کمی جلوتر یه جای مناسب پارک کردم.

باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسید منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش کردم .

بعد ازدقایقی رفت سراغ کیفش ویه دفتر رو از توی اون در آورد و دست من داد.

با کنجکاوی شروع به ورق زدن دفتر کردم . خدای من یه آلبوم بود از عکسهای من. عکسهایی که در زمان ها ومکانهای مختلف خودش بدون اینکه من ویا کس دیگری متوجه بشیم گرفته بود .

اینبار دیگه واقعا” شوکه شده بودم.خدای من …… نازنین بیچاره من یکسال ونیم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن…… منه احمق ، من…… لعنتی اینو نفهمیده بودم.

من چقدر کور بودم که این همه عشق رو تو چشمای اون نخونده بودم. سرم رو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه.

دستاش روگرفتم وگفتم نازنین من ، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع که تو بخوای. گریه نکن .خواهش میکنم.و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.

بعد از مدتی به پیشنهاد من به خیابون پهلوی بر گشتیم و رفتیم رستوران فرانکفورتر و یه غذای سبک خوردیم.

نازی باید به خونه میرفت .البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسایل مربوط به شب تولد امیر رو که مال من بود جمع جور کنم و ببرم خونه. واسه همین باهم قرار گذاشتیم . او نو نزدیک خونه پیاده کنم و برم بعد ار یکربع برگردم.

همین کار رو کردیم.

وقتی من درزدم زن دایی از پشت اف اف پرسید کیه ؟

من جواب دادم منم زن دایی ، احمد.

با خوشرویی جواب سلامم رو داد و در را باز کرد .وقتی وارد شدم دیدم تو راهرو منتظرمه.

به استقبالم اومدو منو برد به اتاق مهمون خونه.

بعد از کمی ، نازنین با یه سینی شربت وارد شدو سلام کرد انگار نه انگار که ما چند دقیقه قبل باهم بودیم ، منم که بازیگر مادر زاد بودم جلوی پاش بلند شدم وجواب سلامش رو دادم وبعد از بر داشتن یه لیوان شربت سر جام نشستم.

زن دایی شروع کرد احوالپرسی مفصل از مامان وبابا اینا وبعد از حال خودم . در پایان هم گفت من نمیدونم احمد جان تو مهره مار داری یا چیزی دیگه .

این داییت با اینکه این همه خواهر زاده ،برادر زاده داره همه اش نقل زبونش تویی.گاهی وقتها شک میکنم تو رو بشتر دوست داره یا امیر رو .

ماشا الله هم درسخونی، هم کار با ارزش ومهمی داری هم تو اجتماع واسه خودت کسی هستی ، اونم تو این سن وسال، راستش دروغ چرا منم به مامانت حسودیم میشه.

تشکر کردم و گفتم زن دایی دل به دل راه داره.منم شما و دایی رو خیلی دوست دارم.

من نه تا دایی داشتم که هر کدوم شیش ، هفت تا بجه دارند.

بعد از کمی از این در اون در حرف زدن گفتم من با اجازه تون اومدم وسایلم رو ببرم.

گفت اتفاقا” دیشب نازی جون همه رو براتون جمع جور کرده و یه گوشه گذاشته و بعد به به نازنین گفت مادر وسایل احمد جان رو نشونش میدی.

بازم خیط کرده بودم، با این حرفی که زده بودم باید وسایلم رو کولم میگذاشتم و از خونه دایی اینا میزدم بیرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسید .نازنین گفت : ببخشین احمد آقا از اینجا یه سره میرین خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت راستش من میخواستم برم بازار صفویه یه کمی خرید کنم گفتم اگه مسیرتون از خیابون پهلویه منم مزاحمتون بشم.

زن دایی یه چشم غره ای به اون رفت و بعد گفت : این حرف چیه دختر چرا مزاحم احمد جان میشی شاید کاری داشته باشه.

فورا” وسط حرفش دویدم و گفتم زن دایی ، من که با شما تعارف ندارم .من امروز هیچکاری ندارم.واسه اینکه مطمئن بشید اصلا” نازنین خانم رو میبرم و خودمم برش میگردونم.

زن دایی گفت آخه باعث زحمت میشه ……

گفتم دست شما درد نکنه ، مگه ما این حرفارو با هم داریم.

نازنین هم گفت پس من میرم حاضر بشم. وفوری از اتاق خارج شد که جای هیچ حرفی باقی نمونه.

منم زن دایی رو به حرف گرفتم که نکنه بر سراغ نازی.

وقتی نازی بر گشت. با کمک همدیگه استریو وسایر وسایل رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادیم و بعد از خداحافظی از زن دایی برای اولین بار در دو روز گذشته با خیال راحت راه افتادیم.

وفتی وارد خیابون اصلی شدیم زدم زیر خنده و گفتم بابا تو دیگه کی هستی ؟ ولی خوب به موقع به دادم رسیدی.بازم داشتم خراب میکردم.

اونم خندید و گفت عاشق وبیقرار تو .

گفتم نه….. تو مالک قلب من .

و دستش رو توی دستم گرفتم




:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 794
|
تعداد امتیازدهندگان : 260
|
مجموع امتیاز : 260
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
صادق در تاریخ : 1390/3/6/5 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: